کلاه گذاشتن سر پینوشه: چگونه یک کارگردان تبعیدی با به خاطر انداختن جان خود، مستندی از شیلی زمان پینوشه تهیه کرد؟

میگل لیتین، کارگردان فیلم شغال ناهولتورو (۱۹۶۹)t یکی از ۵۰۰۰ تبعیدی ای بود که حکومت نظامی پینوشه با تهدید به مرگt مانع بازگشت آنها به شیلی میشد.
در سال ۱۹۸۵. لیتین با هویت جعلی یک بازرگان اروگوئهای وارد شیلی شد. هدف او ساختن فیلمی بود که زندگی در شیلی را تحت حکومت استبدادی مستند سازد، با این امید که به قول فرزندانش lکلاه گشادی سر پینوشه بگذارد.»
سه گروه فیلمبرداری خارجی و چند گروه جوان شیلیایی، بدون اینکه یکدیگر را بشناسند، تحت نظارت لیتین فیلم میگرفتند. آنها بیست و پنج ساعت فیلم مستند گرفتند، که در میان آنها حتی صحنهای از کاخ پینوشه هم بود. لیتین بعد از اینکه چندبار خطر از بیخ گوشش گذشت، توانست از شیلی فرار کند و از فیلمهایی که گرفته شده بود یک فیلم تلویزیونی چهارساعته و یک مستند دو ساعته، هر دو به نام کنش همگانی شیلی (۱۹۸۶) بسازد.
شرایط خاص او در این دوره از اقامت در شیلی به صورت تبعیدی ای در لباس مبدل که از ترس اینکه مبادا رهگذری به هویت او پی ببرد نمیتوانست با دوستان و بستگانش ملاقات کند، توسط گابریل گارسیا مارکز در کتاب پنهانی در شیلی: ماجراهای میگل لیتین به شیوه جذابی بازگفته شده است. این کتاب توسط آسا زاتر به انگلیسی ترجمه شده است (نیویورک: انتشارات هولت، ۱۹۸۶). نیروهای پینوشه ۱۵۰۰۰ نسخه از نسخههای اسپانیایی فیلم را تصرف کردند و سوزاندند.
کتاب بازگشت پنهانی به شیلی
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
مترجم: محمد حفاظی
انتشارات نگاه
مقدمه مارکز در این کتاب: اوایل سال ۱۹۸۵ میگل لیتین، فیلمساز شیلیایی – که نامش در فهرست ۵۰۰۰ تبعیدی مطلقا ممنوع الورود به کشور ثبت بود – با تردستی و هیأت مبدل، شش هفته را در شیلی به سر برد. او یکصد هزار پا فیلم درباره اوضاع کشورش، پس از گذشت دوازده سال از استقرار دیکتاتوری نظامی، تهیه کرد.
خرید سرور مجازی
خرید بلیط لحظه آخری هواپیما از فلایتیو
خرید ساک پارچه ای
کلاه تبلیغاتی
فیلر بینی سیمارو
بهترین جراح بینی
وی با یک گذرنامه جعلی وارد شیلی شد. گریمورهای هنرمند چهرهاش را به کلی تغییر داده بودند و او به سبک و سلوک یک تبلیغات چی اروگوئهای موفق لباس میپوشید و تکلم میکرد.
لیتین با حمایت «گروههای مقاومت زیرزمینی» طول و عرض کشورش را درنوردید و سه گروه فیلمساز اروپایی (که (ظاهرا) به منظور تهیه چند فیلم، به طور قانونی وارد شیلی شده بودند، و همچنین شش گروه فیلمساز جوان وابسته به گروههای مقاومت در شیلی را سرپرستی و کارگردانی کرد.
این گروههای فیلمساز حتی از داخل دفتر خصوصی پرزیدنت پینوشه فیلمبرداری کردند. آنچه به دست آمد فیلمی چهار ساعته برای پخش از تلویزیون و یک فیلم سینمایی دوساعته بود که اکنون نمایش آن در سراسر جهان آغاز شده است.
اوایل سال ۱۹۸۶، هنگامی که در مادرید میگل لیتین به من گفت کاری کرده کارستان و اینکه چگونه آن را به انجام رسانده است، دریافتم که در پس فیلم او فیلم دیگری وجود دارد که شاید هرگز ساخته نشود. بنابراین او به یک بازجویی طاقتفرسا، که از آن حدود هجده ساعت نوار تهیه شد، تن در داد. این گفت وگو حاوی یک ماجرای انسانی کامل، با همه مضامین حرفهای و سیاسیاش بود که من آن را در ده فصل خلاصه کردهام.
… این کتاب از نظر ماهیت و روش آشکارسازیاش ظاهرا، شمهای است از یک گزارش، اما در واقع چیزی است برتر از آن: بازسازی عاطفی یک ماجرا که تأثیر نهایی آن بدون چون و چرا بسی درونیتر و تکان دهندهتر از قصد اصلی – و کاملا آگاهانه – (فیلمساز) در ساختن فیلمی بود که خطرهای ناشی از قدرت نظامی را به سخره گرفت. لیتین خود چنین گفت: «این اقدام شاید قهرمانانهترین کار در زندگیام نبوده است، اما با ارزشترین است. » بله هست؛ و به اعتقاد من عظمتش نیز در همین نهفته است.
هواپیمای لادکو که با شماره پرواز ۱۱۵ از آسانسیون، پایتخت پاراگوئه، برخاسته بود داشت با یک ساعت تأخیر در فرودگاه پوداهوئل سانتیاگو بر زمین مینشست. در سمت چپ، قله آکونکاگوا – از ارتفاع ۲۳۰۰۰ پایی و در نور مهتاب – چون دماغهای پولادین به نظر میرسید.
هواپیما بال چپش را با متانت هراسانگیزی پایین برد، همراه با جیرجیر خشک و خفهای که گویی از سایش قطعهای فلز برمی خیزد در وضع تراز قرار گرفت، پس از سه بار نشستن و جستن کانگورووار، به سرعت متوقف شد. من میگل لیتین، پسر هرنان و کریستینا، و یک کارگردان فیلم، پس از دوازده سال به سر بردن در تبعید به وطن بازگشتم. هرچند که هنوز هم تبعیدی درون خویش بودم؛ زیرا با هویتی دروغین، با گذرنامهای جعلی و حتی با همسری عاریتی بازگشته بودم.
چهره و ظاهر من به وسیلهگریم و با پوشیدن لباسی کاملا متفاوت و غیر معمول چنان عوض شده بود که چند روز بعد حتی نزدیکترین دوستانم نمیتوانستند در روشنایی روز مرا بشناسند. اشخاص انگشت شماری در دنیا از راز من آگاه بودند و یکی از آنان در هواپیما همراهم بود. نامش النا” بود؛ یک هوادار فعال، جوان و جذاب که از جانب سازمانش – سازمان مقاومت شیلی – برگزیده شده بود تا به عنوان رابط من با شبکه زیرزمینی عمل کند، تماسهای پنهانی را برقرار سازد، جای صحیح و دقیق نشستها را مشخص کند، شرایط کاری را ارزیابی کند، ترتیب دیدارها را بدهد و مراقب امنیت ما باشد. گرچه او در اروپا میزیست، اما بارها به منظور انجام مأموریتهای سیاسی، از این دست، به شیلی مسافرت کرده بود.
چنانچه من به دام پلیس میافتادم، ناپدید میشدم و یا موفق نمیشدم در موعد مقرر تماس برقرار کنم، النا موظف بود خبر مربوط به حضور من در شیلی را منتشر کند تا «زنگ خطر بین المللی» را به صدا درآورد. اگرچه در اوراق هویت ما هیچ گونه نشانی دال بر ازدواج من و النا وجود نداشت، اما ما به عنوان زن و شوهری دوستدار یک دیگر سفرمان را از مادرید آغاز کرده و از طریق هفت فرودگاه، نیمی از دنیا را دورزده بودیم. اما در این آخرین پرواز – از ریودوژانیرو، از طریق پاراگوئه، به سانتیاگو – تصمیم گرفته بودیم در هواپیما جدا از یکدیگر بنشینیم و به هنگام پیاده شدن هم وانمود کنیم نسبت به یکدیگر بیگانهایم.
از این بیم داشتیم که مأمورین اداره مهاجرت شیلی در فرودگاه آنچنان سختگیری کنند که من فورا لو بروم. اگر چنین اتفاقی میافتاد، النا کارهای مربوط به گمرک و اداره مهاجرت را به تنهایی انجام میداد، از فرودگاه خارج میشد و سازمان زیرزمینیاش را از ماجرا آگاه میکرد. اما چنانچه از دست مأموران بازرسی قسر در میرفتیم، به هنگام خروج از فرودگاه بار دیگر همان زوج سابق بودیم. طرحهای ما بر روی کاغذ بسیار سهل و ساده مینمود، اما در عمل ثابت میشد که بسی خطیر و خطر خیزند. نقشه ما تهیه یک فیلم مستند به طور پنهانی (زیرزمینی درباره اوضاع نابه سامان شیلی – که روز به روز بر وخامت آن افزوده میشد – دوازده سال پس از استقرار دیکتاتوری ژنرال آگوستو پینوشه بود. نمیتوانستم فکر ساختن چنین فیلمی را از سر به در کنم. تصویری را که از وطنم در ذهن داشتم در مه غربت و خاطرات گذشته گم کرده بودم. آن «شیلی» ای که من میشناختم دیگر وجود نداشت؛ و یک فیلمساز برای بازیافتن وطنی گمشده، هیچ راهی مطمئنتر از بازگشت به آن و به تصویر درآوردن آن در درون مرز در پیش روی ندارد..