کتاب پایان طفولیت، نوشته آرتور سی کلارک – پیشنهاد کتاب

از مقدمه قدیمی کتاب:
شرح حال نویسنده:
آرتور. سی. کلارک در سال ۱۹۱۷ میلادی در انگلستان به دنیا آمد. او فارغ التحصیل رشته فیزیک و ریاضیات کینگز کالج لندن بوده و پایان نامه تحصیلی خود را با بالاترین درجه تحصیلی ممکن دریافت کرده است. آرتور. سی. کلارک عضو سازمانهای تحقیقاتی مختلف از جمله انجمن ستارهشناسی سلطنتی انگلستان و آکادمی ستارهشناسان بوده و برای چندی ریاست انجمن تحقیقات ستارهشناسی بریتانیا را بعهده داشته است. تاکنون بیش از پنجاه جلد کتاب را به رشته تحریر درآورده و جوائز بسیاری را دریافت کرده است. تا بحال دهها میلیون جلد از کتابهای او، که به زبانهای گوناگون ترجمه شدهاند، به فروش رفته است و یکبار نیز همراه استانلی کوبریک بخاطر نوشتن سناریوی فیلم ۲۰۰۱: ادیب، دمای فضائی کاندید دریافت جایزه اسکار بوده است. او دو جایزه مهم داستانهای علمی – تخیلی، یعنی هوگو Hugo) و نبولا (Nebula) را نصیب خود نموده است.
آرتور. سی. کلارک مدت بیست و پنج سال است که در سیلان سکنی گزیده و علاوه بر تدریس در دانشگاههای مختلف دنیا، به کار مورد علاقه خود، یعنی تحقیقات زیر دریا، ادامه میدهد.
رابرت هاین لین که خود نویسندهای سرشناس بوده و کتابهای بسیاری را در محدوده داستانهای علمی – تخیلی به رشته تحریر درآورده است، در مورد آرتور. سی. کلارک و کتاب ملاقات با راما ، اثر این نویسنده چنین میگوید: “محکم و استوار …… چنان نوشته شده است که هر کس میتواند از خواندن آن لذت ببرد …… آرتور. سی. کلارک، مثل همیشه، خواننده خود را کاملا مات و مبهوت کرده و او را با مسئلهای که بهیچ وجه انتظار برخورد با آن را نداشته است روبرو میکند …… و این در حالی است که به نحو معجزهآسایی در کنار حقایق علمی و امکانات آینده باقی میماند. هدف از این نقل قول تعریف و تمجیدهای دیگران درباره این نویسنده نیست، بلکه جمله آخر این اظهارنظر جای تعمق بسیار دارد.
آرتور. سی. کلارک، نویسنده چندان ناشناختهای در ایران نیست. پیش از این، کتاب ۲۰۰۱: ادیسه فضائی او ترجمه و چاپ گردیده است. چاپ این کتاب همزمان با نمایش یکی از شاهکارهای دنیای سینما، که سناریوی آن را کلارک و استانلی کوبریک بر اساس همین کتاب تنظیم کرده بودند و توسط استانلی کوبریک کارگردانی شده بود، انجام گردید. نمایش این فیلم باعث اشتهار بسیار زیاد نویسنده آن گردید و محافل علمی و فرهنگی دنیا او را بعنوان دانشمندی که دارای ذهنی بسیار کنجکاو و قوه تصوری خارق العاده است، پذیرفتند بطوری که از وجود او در برنامههای فضائی و تحقیقات علمی زیر در با کمکهای فراوانی گرفته شد.
خرید سرور مجازی
خرید بلیط لحظه آخری هواپیما از فلایتیو
خرید ساک پارچه ای
کلاه تبلیغاتی
فیلر بینی سیمارو
بهترین جراح بینی
کنجکاوی یکی از خصوصیات بارز نژاد انسان است و این صفت، از همان ابتدای حرکت تاریخ و زمان، همچون سایهای او را تعقیب کرده است. میدانیم که کشف بسیاری از آلات و ادوات و پدیدههای ناشناخته که بعدها برای بشر بصورت موجودیتی بدیهی درآمدند، در ابتدای برخورد با آنها تنها بر اثر کنجکاوی انسان صورت گرفت. شاید همین جستجوی همیشگی بشر باشد که منشا تمامی اختراعات و کشفهای او، چه در محدودهی جهان مادی و چه در دنیای همچنان ناشناخته روان، میگردد. جستجوئی که برای یافتن راهی انجام میدهد که بتواند از طریق آن پرده از روی رازهایی که پیوسته با آنها روبرو میشود، بردارد.
و رازگونهتر از فضای ناشناخته و بیکران دور و بر و فراسوی سیارهای که بر روی آن زندگی کرده است، چیست؟
برای آنکه جزئی، بله تنها جزئی، از عظمت گیجکننده جهان هستی را دریابیم بهتر است به قسمتی از مقدمه کوتاهی که آرتور. سی. کلارک برای کتاب ۲۰۰۱: ادیسه فضائی نوشته است، رجوع کنیم:
“در پشت هر انسانی که هم اکنون بر این کره خاکی زندگی میکند تعداد سی شبح ایستادهاند، زیرا این نسبتی است که تعداد مردگان نژاد بشر با زندگان کنونی آن دارند. از ابتدای طلوع زمان، تقریبا یکصد بیلیون انسان بر روی سیاره زمین راه رفتهاند.
و این نسبت، عدد بسیار جالبی است زیرا بر اثر یک تصادف عجیب تقریبا در حدود یکصد میلیون ستاره در جهان محلی خود ما، یعنی راه شیری، وجود دارد. بالنتیجه در این جهان، برای تک تک انسانهائی که تاکنون در این سیاره بودهاند، یک ستاره میدرخشد.
اما هر یک از این ستارهها خود خورشیدی هستند که اغلب بسیار باشکوهتر و درخشندهتر از ستاره نزدیک و کوچکی که ما آن را خورشید مینامیم، میباشند و بسیاری از این خورشیدهای ناشناخته و غریب – و شاید اکثر آنها – دارای سیاراتی هستند که بدور آنها میچرخند. در این صورت برای هر یک از افراد بشری که از ابتدای زمان تاکنون در کره خاکی زیستهاند، زمین کافی در آسمانها وجود دارد و هر یک از این افراد میتوانند سیارهای خصوصی، و فقط برای خودشان، داشته باشند.
در حال حاضر حتی تصور این مسئله هم که چند عدد از این سیارات مسکونی بوده و چگونه مخلوقاتی در آنها سکنی گزیدهاند امکانپذیر نیست: زیرا نزدیکترین آنها نسبت به زمین میلیونها بار دورتر از مریخ یا ونوس، سیاراتی که هنوز جزو هدفهای دوردست نسل آینده قرار دارند، میباشند. لیکن حصارهای مسافتهای بعید در حال از بین رفتن میباشند و بالاخره یک روز برابرها، و یا اربابان، خود را در میان ستارگان ملاقات خواهیم کرد.
نسانها در روبرو شدن با این چشم انداز چندان سریع نبود داند؛ بعضیها هنوز امیدوارند که این مسئله هرگز جنبه واقعیت بخود پیدا نکند. تعداد بیشماری نیز این سئوال را مطرح میکنند: چرا این ملاقات تاکنون صورت نگرفته است؟»
فراموش نکنیم آنچه را که آرتور. سی. کلارک، تحت عنوان راه شیری از آن صحبت میکند تنها بخش بسیار کوچکی از اعماق بیانتهای فضاست. اریک فون دنیکن در کتاب معروف خود “ارابه خدایان” میگوید: ” در مسافتی در حدود یک و نیم میلیون سال نوری تقریبا بیست کهکشان وجود دارند و با تمام این اوصاف این تعداد بیشمار ستارگان در برابر هزاران کهکشانی که تلسکوپهای الکترونیک در معرض دید انسان قرار میدهند، ناچیز است. ”
اریک فون دنیکن کهکشانها را در نظر نمیگیرد و با قبول حداقل احتمالات نتیجه میگیرد که در میان ستارگان موجود در راه شیری حدود ۱۸۰ کره میتوانند شرایطی مشابه زمین خود ما داشته باشند و بنابراین امکان رشد حیات در آنها وجود داشته باشد.
بله، و این تنها بخش بسیار کوچکی از جهان هستی است. جهانی که تا پایان زمان – اگر پایانی برای زمان منصور باشد – منبعی بیانتها برای ارضای حس کنجکاوی بشر خواهد بود و هم چنان که گذشتگان او قهرمانان فوق انسانی اسطورههای خویش را در آسمانها مسکن دادهاند، از این به بعد نیز به خیال پروری خود ادامه داده و برای یافتن اسرار این جهان دوردست، از کانالهای پیچ در پیچ ذهن خویش کمک خواهد گرفت، تا شاید روزی بتواند به تنهایی کشنده خود در این سیاره پایان داده و از زندان زمین بگریزد.
کتاب حاضر شاید پاسخ محتملی به آن دسته که میگویند: “چرا این ملاقات تاکنون مورت نگرفته است، باشد. اما به یاد.داشته باشید که این نوشته تنها یک نوشته خیالی است و بقول آرتور. سی. کلارک، حقیقت همیشه بسیار شگفت آورتر خواهد بود.
پایان طفولیت
نویسنده : ارتور سی کلارک
مترجم : رسول وطن دوست
چاپ اول ترجمه: ۱۳۶۲
عنوان اصلی: Childhood’s End
Arthur C. Clarke
اکنون نیم میلیون سال از خواب کوه آتشفشانی که تاراتوا را از اعماق پاسیفیک بیرون آورده بود میگذشت و همچنان در خواب پسر میبرد. با وجود این، راینولد اندیشید، که جزیره تا چندی دیگر با آتشهانی حریصتر و وحشتیتر از آنچه در تولدش شرکت کرده بودند، پوشانده خواهد شد. نیم نگاهی به سکوی پرتاب کرد و بعد نگاه خیرهاش از هرم داربستی که هنوز کلمبوس را احاطه کرده بود بالا رفته. دماغه سفینه، در دویست فوتی بالای سطح زمین، آخرین پرتوهای خورشید در حال غروب را لمس میکرد و جذب مینمود. این شب، یکی از آخرین شیههایی بود که سفینه تا ابد بخاطر میداشت و بزودی در آفتاب جاودانی فضا شناور میشد.
اینجا، در بلندی صخرههای نوک تیز جزیره و در زیر درختهای نخل، آرام و ساکت بود. تنها صدایی که از پروژه بگوش میرسید، نالههای ضمنی و گهگاه کمپرسور هوا و یا فریاد ضعیف کارگری بود. راینولد شیفته این نخلهای خوشه خوشه شده بود؛ تقریبا هر روز غروب بدینجا میآمد تا از امپراتوری کوچک خود بازدید کند.
در یک مایلی آنسوی صخره، جیمز فورستان نورافکنهای جستجوگر خود را روشن کرده و آبهای تاریک و سیاه را به این سو و آن سو میراند. اکنون دیگر خورشید کاملا محو شده و شب گرمسیری زودگذر از شرق به این سو میتازید: راینولد، با کمی طعنه، در این فکر فرو رفته بود که شاید کشتی کوچک باربری انتظار داشت زیردریاییهای روسی را، اینهمه نزدیک به ساحل، پیدا کند.
این بار نیز فکر روسیه ذهن او را به کونراد و آن صبح بهار! ۱۹۴۵ که تغییرات سیاسی و اجتماعی عمیقی را بدنبال داشت، کشاند. با آنکه بیش از سی سال از آن موقع میگذشت اما خاطره آن آخرین روزها که رایش در زیر امواج شرق و غرب خرد میشد، هرگز محو نشده بود، هنوز میتوانسته چشمان آبی و خسته کونراد را با آن تدریش طلائی رنگش، در حالی که با هم دست میدادند و در آن دهکده مخروبه پروسی از یکدیگر جدا میشدند، در ذهن خود بیاد آورد و ببیند – و این هنگامی بود که ردیفهای بیپایان پناهندگان از آنجا میگذشت. و در واقع این جدائی، سمبلی از آنهمه اتفاقاتی بود که از آن زمان بود در دنیا حادث گردید – شکاف بین شرق و غرب، زبرا کونراد راه منتهی به مسکو را انتخاب کرد. در آن زمان، راینولد فکر کرده بود که کونراد أحمقی بیش نیست، اما حالا زیاد مطمئن نبود.
و برای سی سال، پذیرفته بود که کونراد مرده است و تنها در یک هفته پیش، کلنل ساند مایر از اداره جاسوسی تکنیکی خبر را به او داده بود. از ساند مایر خوشش نمیامد و مطمئن بود که این احساس دو طرفه است، ولی بهرحال هیچکدام اجازه نمیدادند که احساسشان را در کاری که داشتند دخالت دهند.
کلنل با رسمیترین رفتار خود چنین آغاز کرده بود، “آقای هافمن، من بتازگی اطلاعات هراسناکی را از واشینگتن دریافت کردهام. با آنکه این اطلاعات بسیار محرمانهاند اما ما تصمیم گرفتهایم تا آنها را برای مهندسان فاش کنیم تا اهمیت سرعت بخشیدن به کارها را احساس نمایند. ” مکثی کرد تا عکس العمل راینولد را ببیند ولی در او تفییری دیده نشد، راینولد بگونهای میدانست که موضوع به کجا خواهد رسید.
در حال حاضر روسها با ما در یک سطح قرار دارند. آنها نوعی نیروی اتمی را در اختیار دارند که حتی ممکن است از آنچه ما داریم کارآمدتر و سودمندتر باشد. آنها مشغول ساختن سفینهای در سواحل دریاچه بایکال هستند. نمیدانم تا کجا پیشرفت کردهاند اما اداره آگاهی اعتقاد دارد که شاید همین امسال پرتاب شود. میدانید که این چه مفهومی دارد. ”
رابینولد اندیشید: بله، میدانم. مسابقه شروع شده است و ممکن است که ما برنده آن نباشیم.
در حالی که بنظر میرسید انتظار جوابی را ندارد، پرسیده بود، “میدانید گرداننده گروه آنها کیست؟ ” و در کمال تعجب و ناباوری او، کلنل ساند مایر ورق کاغذ تایپ شدهای را بوی او هل داده بود و نام آن شخص در بالای آن دیده میشد: کونراد اشنایدر.
کلنل گفت، “عده زیادی از این مردان را در پین میوند میشناختی، اینطور نیست؟ و همین شاید بتواند تا حدودی ما را از روشهای کار آنها مطلع بکند، میل دارم در مورد هر چند نفری از آنها که برایت امکان داشته باشد اطلاعاتی به من بدهی ۔ تخصصهای آنها، ایدههای پیشرفته و خوبی که داشتند، و غیره. میدانم که این خواهش من، بعد از این همه سال که از آن موقع گذشته، قدری مشکل خواهد بود. اما ببین چکار میتوانی بکنی. ”
راینولد جواب داده بود، “کونراد تنها کسی است که اهمیت زیادی داشته و در این مورد مطرح هست. او برجسته و با استعداد بود
– بقیه فقط، مهندسین صالحی هستند، فقط خدا میداند که در این سی سال چه کارها کرده است. بیاد داشته باشید به او احتمالا همهٔ نتایج کار ما را دیده است، در حالی که ما هیچ چیز در مورد برنامه او نمیدانیم. و همین برای او مزیت بسیار مهم و تعیینکنندهای است”
منظور راینولد این نبود که از اداره جاسوسی انتقاد کرده باشد اما برای لحظهای بنظر رسید که انگار داشت به ساند مایر بر میخورد و یا شاید میرنجید.
بعد کلنل شانههایش را بالا انداخت. “این دو طرفه است – این را خودت بمن گفتی: مفهوم اینکه ما آزادانه اطلاعات را رد و بدل میکنیم اینستکه پیشرفت سریعتر خواهد بود حتی اگر اندکی از اسرار ما آشکار بشوند. ادارههای تحقیقی روسی احتمالا در نیمی از مواقع نمیدانند که کارکنان خودشان چکار دارند میکنند. به آنها نشان خواهیم داد که دموکراسی قادر است اول به ماه برسد.
راینولد اندیشید: دموکراسی – مزخرف! ، اما میدانست که بهتر است در این مورد فکر کند تا حرف بزند. یک کونراد اشنایدر به اندازه یک میلیون اسم در طومار انتخاباتی میارزد و تا این زمان، کونراد، با آنهمه منابع اتحاد جماهیر شوروی در پشت سر او، چه کارهایی که نکرده است؟ شاید، حتی همین حالا، سفینه او از زمین بلند شده و ………
هنگامی که کونراد اشنایدر و معاون کمیسر علوم هستهای به آرامی از سکوی آزمایشی موتور باز میگشتند، خورشیدی که تارانتوا را ترک کرده بود هنوز در اوج آسمان بالای دریاچه بایکال میدرخشید. با آنکه آخرین انعکاسات رعدآسا تا ده دقیقه پیش در امتداد دریاچه محو شده و از بین رفته بودند، هنوز گوشهای آنها زق زق دردآلودی میکرد،
گریگوری ویچ خیلی ناگهانی پرسید، “چرا اخم کردهای، حالا باید خوشحال باشی. تا یکماه دیگر ما کارمان را انجام خواهیم داد و آمریکائیها گلوی یکدیگر را خواهند گرفت و از خشم خفه خواهند شد.
اشنایدر گفت، ” مثل همیشه، خیلی خوش بینی. با آنکه موتور بکار افتاده ولی به آن سادگیها هم که فکر میکنی نیست. درست است، هیچ مانع و سدی در برابر ما وجود ندارد اما من در مورد گزارشهای رسیده از تاراتوا نگرانم، به تو گفتهام که هافمن چقدر در کار خودش وارد است، و بعلاوه او بیلیونها دلار پشت سر خودش دارد. آن عکسهائی که از سفینه او گرفته شدهاند زیاد واضح نیستند ولی بنظر میرسد که زیاد به اتمام کار آنها باقی نیست. و تازه، ما میدانیم که او پنج هفته پیش موتور سفینهاش را آزمایش کرد.
گریگوریو یچ با خنده گفت، “ناراحت نباش. در این میان آنها هستند که غافلگیر خواهند شد. بخاطر داشته باش که، هیچ چیز در مورد کار ما نمیدانند. ”
اشنایدر مطمئن نبود که آنچهگریگوری ویچ میگفت، صحت داشته باشد اما تصمیم گرفت هیچ گونه تردیدی نسبت به حرفهای او نشان ندهد زیرا این کار بسیار عاقلانهتری بود. اگر جز این رفتار میکرد، ذهنگریگوریو یچ به جستجوی کانالهای شکنجهآور بسیاری میپرداخت، و اگر واقعا ثابت میشد که اسرار به بیرون رخنه کرده است، تبرئه کردن خودش بسیار مشکل میشد. و هنگامی که اشنایدر دوباره وارد ساختمان اداری میشد، گارد مخصوص نسبت به او ادای احترام کرد. با ترس اندیشید که تقریبا به اندازه تکنسینها در این محل سرباز وجود دارد. بهر حال این روشی بود که روسها کارهایشان را براساس آن انجام میدادند و تا مادامی که به کار او کاری نداشتند، او هم اهمیتی نمیداد و از این بابت شکایتی نداشت.
بطور کلی – البته با استثنائات خشمگینکننده – حوادث همانطور که امید داشته اتفاق افتاده بودند. و میشد گفت که بر وفق مرادش میبودند. تنها، آینده مشخص میکرد که آیا او و با راینولد بهتر انتخاب کرده بودند، مشغول نوشتن گزارش نهاییاش بود که صدای فریادها و جیغهای ناراحتکنندهای او را پریشان کرده و رشته افکارش را گسست. با این فکر که چه اتفاق متصوری میتوانست انضباط سخت و خشک اردوگاه را بهم بزند، برای لحظهای بدون حرکت پشت سبزش نشست. بعد بطرفا پنجره رفت و برای اولین بار در زندگی خود مفهوم ناامیدی و یاس را شناخت.
و هنگامی که راینولد از تپه کوتاه و کوچک پائین رفت، آسمان پرستاره اطراف را احاطه کرده بود و در دریا، فورستال هنوز با انگشتهای نورش آبها را به این سو و آن سو میکشاند، و در آن دورها و در امتداد ساحل، داربست عظیمی که اطراف کلمبوس را گرفته بود، همانند درخت کریسمس سنوری تغییر شکل میداد. تنها دماغهی تیز سفینه، بسان سایه تاریکی در امتداد ستارگان، خودنمایی میکرد.
رادیوئی صدای موزیک رقص را از منازل مسکونی در هوا پخش میکرد و پاهای راینولد، بیاختیار، با ترنم موسیقی س رعت میگرفت، تقریبا به جاده باریکی که در امتداد حاشیه شنها قرار داشته رسیده بود که نوعی اخطار قبلی با حس قبل از وقوع، نوعی دریافت سریع از یک جنبش، باعث شد تا بایستند، گیج و مبهوت، نگاهی آنی به خشکی کرد و بعد به دریا و دوباره به خشکی و بعد از مدت بسیار کوتاهی بفکر نگاه کردن به آسمان افتاد.
و بعد راینولد هافمن فهمید، بهمانگونه که کونراد اشنایدر درست در همین لحظه فهمید، که مسابقهاش را باخته است. و او فهمید که مسابقه را، نه با اختلاف چند هفته و یا چند ماه بلکه با هزارهای باخته بود. سایههای عظیم و خاموش که از این سو به آن سوی ستارگان حرکت میکردند – ارتفاع آنها در بالای سر او مابلها بیشتر از آن میبود که حتی جرئت تخمین زدنش را بکند همانقدر از کلمبوس کوچک او پیشرفتهتر و برتر بودند که از بلمهای ساخته شده از کنده درخت انسان پالئولیتیک. در حالی که سفینههای بزرگ در شکوه و جلال بیکرانشان پائین میآمدند،
راینولد برای لحظهای که بنظر میرسید تا ابد ادامه داشت آنها را نظاره کرد، همانطور که تمامی دنیا در آن لحظه مشغول نگاه کردن آنها بود – تا آنکه بالاخره صدای جیغ گونه و محو عبور آنها را از استراتسفر شنید.
از اینکه نتیجه کار یک عمر به کناریزده میشد، احساس پشیمانی یا تاسف نکرد. او کوشیده و رنج کشیده بود تا انسانها را به ستارگان برساند، و درست در لحظه موفقیتها، ستارگان – ستارگانی غیرقابل دسترس و دور از انتظار – بسوی او آمده بودند. این، لحظهای بود که تاریخ از نفس کشیدن بازایستاد، و زمان حال، همانند توده یخی که از پرتگاههای پدید آورندهاش جدا شده و با افتخار حزنانگیزی بسوی دریا رهسپار میگردد، از گذشته جدا گردید. تمام آنچه که اعصار گذشته انجام داده بودند، اکنون هیج نبود: تنها یک فکر به مغز راینولد برگشت و دوباره و دوباره برگشت:
نژاد بشر دیگر تنها نبود.
با اجازتون بازنشر شد 😍😍😍