کتاب قمار خدایان یا کتاب پانزده سگ، نوشته آندره الکسیس

هرمس گفت: « در این فکرم که اگه حیوونا، هوس آدمیزاد رو داشتن چیمیشد؟ »
آپولو جواب داد: « منم دارم به این فکر میکنم. اونوقت اونا هم مثل آدمها غمگین بودن.»
بعضی منتقدان معتقدند اگر جورج اورول قرار بود مزرعه حیوانات را در قرن بیستویکم بنویسد احتمالا بیشباهت به داستان الکسیس نمیشد.
این کتاب داستان پانزده سگ است که آپولو و هرمس در یک شرطبندی به وقت مستی، خودآگاهی بشری را به آنها اعطا میکنند.
از آنجا که نویسنده ماهرانه برای هریک از این سگها موجودیتی کاملا باورپذیر خلق کرده و این سگها ناگزیر باید در طی داستان یک به یک بمیرند، بیشک زندگی این سگها در جهان خیالِ خواننده بسیار اهمیت پیدا خواهد کرد. شاید هم در جهان واقع.
کتاب قمار خدایان یا پانزده سگ
سفارش طراحی سایت در کارلنسر با قیمت توافقی
کلاه تبلیغاتی
خرید بلیط لحظه آخری هواپیما از فلایتیو
لیزر هموروئید
درمان بواسیر در کلینیک تخصصی هموروئید تهران
کلاه تبلیغاتی
خرید فرفره انفجاری
- برنده جایزهی راجرز رایترز۲۰۱۵
- برنده جایزهی گیلر۲۰۱۵
- برنده جایزهی کانادا ریدز ۲۰۱۷
آندره الکسیس، نویسندهی کتاب پانزده سگ، متولد ترینیداد و توباگو و بزرگ شده کانادا است.
اولین رمان او با عنوان «بچگی» برنده جایزهی بهترین رمان اول کانادا و جایزهی کتاب «تریلیوم» و همچنین نامزد دریافت جایزهی گیلرو جایزهی نویسندگان تراست فیکشن شد.
از آثار پیشین او میتوان به رمانهای «پناهگاه»، «زیبایی و غم»، «اینگرید و گرگ» و «حومه» اشاره کرد که آخرین اثر او «حومه» در بازار کتاب کانادا با استقبال چشمگیری مواجه و نامزد دریافت جایزهی نویسندگان تراست فیکشن راجرز شد.
یک شب خدایان آپولو و هرمس در میخانه خوشه گندم تورنتو حضور داشتند. ریشهای آپولو تا روی استخوان ترقوهاش میرسید. هرمس که سخت گیرتر بود، ریشهایش را کامل اصلاح کرده بود اما لباسهایش به وضوح خاکی بود. شلوار جین مشکی، کت چرم و پیراهن آبی رنگ پوشیده بود.
آنها در حال نوشیدن بودند، اما این الکل نبود که مستشان کرده بود. بلکه سرمستیشان، نتیجهی پرستیده شدن در ساحت حضورشان بود. میخانهی خوشهی گندم مثل معبدی شده بود و پرستش، باعث خوشنودی خدایان میشد.
در دستشویی مردانه، آپولو به مرد مسنی که شغلش تولید لباس بود اجازه داد که بخشی از وجودش را لمس کند. از این عمل او احساس لذت زاید الوصفی کرد؛ لذتی که تاکنون آن را تجربه نکرده بود و بهای آن افزودن هشت سال از زندگی خودش به عمر آن مرد بود.
سپس، خدایان در میخانه مشغول گفت وگوی گنگی دربارهی ماهیت بشر شدند. آنها برای سرگرمی به زبان یونان باستان صحبت میکردند. در آن میان آپولو گفت: «انسانها در میان همهی موجودات مثل ککها و فیلها نه از موجودی بهترند، نه بدتر. » آپولو معتقد بود انسانها هیچ گونه شایستگی خاصی ندارند و فقط خودشان را برتر میبینند. هرمس با نظر آپولو مخالف بود. او چنین استدلال میکرد که انسانها نمادها را ایجاد و از آنها استفاده میکنند. این بسیار جالبتر از رقص پیچیدهای است که زنبورها انجام میدهند.
آپولو گفت: « زبان بشر خیلی ابهام آمیزه. »
– شاید این طور باشه، اما همینه که آدما رو سرگرمکنندهتر میکنه. به حرف هاشون گوش کن! اون وقت حاضری قسم بخوری که اونا منظور همدیگه رو درک کردن. اما هیچ کدوم، کوچکترین تصوری دربارهی تأثیر واقعی حرف هاش روی طرف مقابل نداره. چطور میتونی تماشای چنین نمایش خنده داری رو رد کنی؟
– من نگفتم سرگرمکننده نیستن، اگه این طور باشه، قورباغهها و مگسها هم سرگرمکننده ان. – اگه قصدت اینه که آدمیزاد رو با مگس مقایسه کنی، خودتم میدونی که بحث مون به جایی نمیرسه. در این حال آپولو با لهجهی انگلیسی ربانی به طوری که هر کدام از مشتریان میخانه، آن را دقیقا با لهجهی خود میشنید
– گفت: «کی هزینهی نوشیدنی هامون رو پرداخت میکنه؟ »
دانشجوی فقیری گفت: «خواهش میکنم اجازه بدین من پرداخت کنم. »
آپولو دستش را روی شانهی مرد جوان گذاشت و گفت: «من و برادرم واقعا سپاسگزاریم. هر کدوم پنج تا آبجو نوشیدیم. برای همین تا ده سال دیگه نه احساس تشنگی میکنیم و نه لب به مشروب میزنیم. »
دانشجو خم شد تا دست آپولو را ببوسد و زمانی که خدایان رفتند، در جیبهایش صدها دلار پول پیدا کرد. در واقع از تمام پولی که تا آن لحظه جیب شلوارش به خود دیده بود، بیشتر داشت. قادر به خرج کردن آن همه پول نبود.
درست مثل ده سال پیش که هنوز پارچهی مخمل راه راه کبریتی شلوارش ساییده و مستعمل نشده بود.
خارج از میخانه، خدایان مسیر خیابان کینگ را به سمت غرب پیش گرفتند. هرمس گفت: «تو این فکرم که اگه حیوونها، هوش آدمیزاد رو داشتن چی میشد؟»
آپولو جواب داد: «منم دارم به این فکر میکنم، اون وقت اونا هم مثل آدمها غمگین بودن؟ »
آپولو دوباره گفت: «حاضرم سریه سال بندگی شرط ببندم که اگه هر حیوونی که بگی هوش آدما رو داشته باشه، از اونا هم غمگینتر میشه. »
– به سال زمینی؟ باشه، قبوله. شرط میبندم. اما به این شرط که اگه حتی یکی از آنها هم در پایان عمر خوشحال بود، من برنده باشم.
– اون دیگه به شانسه. گاهی بهترین زندگیها، پایان خوشی نداره و بعضی وقتها، بدترین هاشون، به خوبی تموم میشه.
– حق با توئه، اما تا وقتی که به زندگی تموم نشده، نمیتونی بگی که چطور بوده. – ما داریم دربارهی موجودات خوشحال حرف میزنیم یا اونایی که زندگی شادی داشتن؟ نه، بیخیال. دربارهی هر کدوم باشه من شرط رو قبول میکنم. هوش انسان نعمت نیست، به طاعونه که بعضی وقتها هم با فایده اس. چه حیوونایی رو انتخاب میکنی؟
وقتی که خدایان به این جای حرفهایشان رسیدند، با کلینیک دامپزشکی خیابان شاو فاصله چندانی نداشتند. بدون این که دیده شوند و توجه کسی را جلب کنند وارد کلینیک شدند. تعداد سگها از حیوانات دیگر بیشتر بود. جانوران دستآموزی که صاحبانشان به هر دلیل، آنها را به کلینیک سپرده بودند. پس در نهایت سگها انتخاب شدند.
آپولو پرسید: «بذارم حافظه شون باقی بمونه؟ » هرمس گفت: «آره. »
با این حرف، خدای روشنایی «هوش بشر» را به پانزده سگ که در لانهای در پشت کلینیک دامپزشکی بودند اعطا کرد.
نزدیک نیمه شب، رزی، یک سگ ژرمن شپرد همان طور که مشغول لیسیدن خود بود، به این فکر کرد که تا کی باید آن جا بماند. بعد فکر کرد، برای آخرین تولههایی که زاییده بود چه اتفاقی افتاده است. ناگهان این مسأله به شدت به نظرش ناعادلانه آمد که یک سگ به سختی توله به دنیا بیاورد و آخر سر هم نفهمد چه بلایی بر سر آنها آمده است.
بلند شد تا کمی آب بخورد و غذای سفت و گلولهای که برایش گذاشته بودند بو بکشد. در حال بوکشیدن غذای داخل کاسهی کم عمق بود که دید رنگ ظرف مثل همیشه تیره نیست. گیج شده بود. رنگ ظرف غذا عجیب بود. با این که رنگ کاسه فقط صورتی و مثل رنگ آدامسهای بادکنکی بود، اما چون رزی قب” هرگز چنین رنگی ندیده بود، به نظرش زیبا آمد. او دیگر تا روز مرگش هیچ رنگی بهتر از آن ندید.
در سلول کنار رزی، یک سگ ناپولیتن ماستیف خاکستری، به نام آتیکوس داشت خواب دشت وسیعی را میدید که پر بود از حیوانات کوچک و پشمالو که از دیدنشان لذت میبرد. هزاران موش، گربه، خرگوش و سنجاب میان چمنها میدویدند. درست مثل زمانی که حاشیهی لباسی را از جلوی دستش میکشیدند و او دیگر دستش به آن نمیرسید. این رویای مورد علاقهی آتیکوس بود. دیدن این خواب همیشه برای او یک لذت دایمی محسوب میشد. در پایان رویا، با رضایت خاطر، موجودی که هنوز در حال تقلا بود را پیش صاحب دوست داشتنیاش میبرد. صاحبش آن را میگرفت و با سنگی به آن ضربه میزد و بعد کمر او را نوازش میکرد و اسمش را صدا میزد. پایان رویای او همیشه همین طور بود. اما آن شب طور دیگری پیش رفت. همان طور که آتیکوس گردن یکی از آن موجودات را به دندان گرفته بود ناگهان فکر کرد نکند این حیوان درد میکشد. همین فکر واضح و بیسابقه او را از خواب پراند.
در سراسر لانه، سگها از خواب بیدار شدند. این بیداری یا به خاطر رویاهای عجیبی بود که دیده بودند و یا این که متوجه تغییر غیرقابل وصفی دور و برشان شده بودند. سگهایی هم که خوابشان نبرده بود. آخر همیشه خوابیدن بیرون خانه سخت است. بلند شدند و به سمت سلولهایشان رفتند تا ببینند چه کسی آمده است. سکوتی که بر فضا سایه افکنده بود، شبیه جو محیطهای بشری بود. ابتدا هر کدام از آنها تصور میکرد که این دیدگاه جدید، فقط مخصوص به خودش است. اما کم کم فهمیدند که همگی در این دنیای شگفتانگیز که حالا در آن زندگی میکردند، با هم شریکاند.
پودل سیاهی که اسمش مجنون بود به آرامی واق واق کرد. او بیحرکت ایستاد طوری که انگار رزی را که قفسش مقابل او بود، زیر نظر گرفته بود. در این لحظه مجنون به قفل روی قفس رزی فکر میکرد. حلقهی باریکی راه باز شدن قفل کشویی را مسدود کرده بود. این حلقهی دراز، داخل سوراخ قفل آهنی قرار گرفته بود و راه باز شدن قفل را کاملا بسته بود و به این شکل در قفس را قفل کرده بودند. کار سادهای بود، اما در عین حال با ظرافت و تأثیرگذار. با این وجود، برای باز کردن در قفس تنها کاری که باید انجام میشد این بود که کسی این حلقه را در بیاورد و زبانه قفل را عقب بکشد. فقط لازم بود که روی پاهای عقبش بایستد و یکی از پنجههایش را بیرون ببرد. بالاخره بعد از چند بار تقلا توانست قفل را بگشاید و در قفس را با فشاری باز کند.
با این که اکثر سگها پی بردند که مجنون چطور توانست قفس را باز کند، ولی همهی آنها قادر به انجام آن نبودند و البته دلایل زیادی برای آن داشتند.
فریک و فرک دو سگ یک ساله لابرادور که برای عقیمسازی یک شب را آن جا گذرانده بودند، برای کلنجار رفتن با درها، بینهایت جوان و بیحوصله بودند. سگهای کوچکتریعنی یک پودل شکلاتی رنگ به نام آتنا، یک سگ اشناوزر به نام دوگی و سگی شکاری به اسم بنجی، میدانستند که از نظر فیزیکی قدشان به قفل نمیرسد. آنها آن قدر از روی سرخوردگی زوزه کشیدند که در سلولهایشان را برای آنها باز کردند. سگهای پیرتر به خصوص الابرادودلی (۸) به نام آگاتا هم، خستهتر و گیجتر از آن بودند که درست فکر کنند. آنها برای انتخاب آزادی، حتی بعد از زمانی که در را برایشان باز کردند مردد بودند.
مطمئنا، سگها پیش از این زبان مشترکی داشتند. زبانی که عاری از هر چیزی، جز ذات حقیقیاش بود. در این زبان آن چه مهم بود، جایگاه اجتماعی و نیازهای فیزیکی بود. همهی این تعابیر مهم و مورد نیاز را میفهمیدند: «منو ببخش»، «گازت میگیرم» و«گرسنهام». طبیعتا، اولویت تفکر در سگها، هم شکل حرف زدن را در ذهن خودشان تغییر داد و هم در ارتباط با دیگران. مثلا، چون پیش از این واژهای معادل «در» در زبان سگها وجود نداشت، حالا آن را به عنوان چیزی میشناختند که از آزادیشان متمایز بود؛ واژهای که جدا از آن چه سگها درک میکردند، موجودیت خود را داشت.
جالب این که کلمهی «در» در زبان جدید سگها از در سلولشان گرفته نشده بود، بلکه آن را از روی در پشتی کلینیک به زبانشان وارد کردند. در پشتی کلینیک، بزرگ و سبزرنگ بود و با هل دادن یک میلهی آهنی، که آن را از وسط به دو نیم تقسیم کرده بود، باز میشد. با فشار میلهی آهنی صدای بم و پرطنینی از آن برمی خاست. از آن شب به بعد سگها با هم قرار گذاشتند واژهای که معنی «در» میدهد باید یک دم آوا داشته باشد(با قرار دادن زبان بر روی سقف دهان) که با ادای صوت «آه» پایان مییابد؛ دم آوای آه.
اگر بگوییم سگها در آن لحظه از این قضایا مات و مبهوت شده بودند، بیراه نگفتهایم. زمانی که هوشیاری و آگاهی، وجودشان را در برگرفت، گیج شده بودند و در همان حال از در پشتی کلینیک بیرون رفتند و به خیابان شاو نگاه کردند و ناگهان دریافتند که در اوج استیصال، آزادند. در کلینیک پشت سرشان بسته شده بود و دنیای پیش رویشان، دنیایی مملو از صداها و بوهایی بود که حالا مفهوم آن برای سگها، بیش از پیش اهمیت داشت.
کجا بودند؟ راهنمای آنها چه کسی بود؟
برای سه تا از سگها، این مرحلهی عجیب در همین جا پایان یافت …
مقالاتتون عالین واقعا!