معرفی کتاب

پیشنهاد کتاب: ماگدا گوبلز، بانوی اول رایش سوم

در مورد ماگدا گوبلز چه می‌دانیم؟ بیشتر ما فقط در حد دو سه خط از او اطلاعات داریم. او همسر وزیر تبلیغات هیتلر بود و در آستانه سقوط برلین شش کودک خود را به دست خود مسموم کرد. ظاهرا برای اینکه به چنگ متفقین نیفتند.

اما او به عنوان یک شخصیت منفرد در چه محیطی پرورش یافته بود، چطور با گوبلس آشنا شده بود. چه شباهت‌های یا تفاوت‌های شخصیتی با او داشت و چطور شد که غروب زندگی او رخ داد، در حالی که بیشتر از تنها ۴۳ سال سن داشت؟

خوشبختانه نشر اشاره کتاب مفصل ماگدا گوبلز،  بانوی اول رایش سوم را در مورد او چاپ کرده است (۵۵۰ صفحه). این کتاب را هانس اوتومایسنر نوشته و حسین احمدی آن را ترجمه کرده است. کتاب در سال ۱۹۸۰ منتشر شده. به عنوان نکته حاشیه‌ای باید بگویم که شمارگان چاپ نخست ترجمه فارسی آن تنها و تنها ۲۰۰ نسخه است. البته شاید کتاب را می‌شد ارزان‌تر از ۲۰۰ هزار تومان درآورد تا مخاطب علاقه‌مند راحت‌تر بتواند تهیه‌اش کند.


هانس  اوتومایسنر فرزند دکتر اوتومایسنر بود. دکتر مایستر از سال ۱۹۱۹ تا زمان سقوط آلمان در سال ۹۴۵ ریاست ستاد کارکنان کاخ ریاست جمهوری رایش را در برلین برعهده داشته بود.

خرید سرور مجازی
خرید بلیط لحظه آخری هواپیما از فلایتیو
خرید ساک پارچه ای
کلاه تبلیغاتی
فیلر بینی سیمارو
بهترین جراح بینی

در دهه ۱۹۳۰ هانس مایستر به خدمت فعالیت‌های سیاسی درآمد و در سال ۱۹۳۵ به عنوان سفیر آلمان در لندن برگزیده گردید.

در طول جنگ به خدمت در لشکر‌های زرهی آلمان درآمد که به نشان صلیب آهنین مفتخر گردید. در پایان جنگ وی در اردوگاه‌های اسیران آمریکایی زندانی شد اما در سال ۱۹۴۷ در دادگاه مورد تبرئه واقع گردید. وی کتاب‌های زیادی در مورد اکتشافات و سفر‌های خود نوشت.


یادداشت نویسنده

…در طی این دوره زمانی و در فرصت‌های گوناگونی که طی چند ماه در دفتر مرکزی وزارت خارجه در برلین کار می‌کردم، با شخصیت‌های سیاسی، ادبی، هنری و محافل عمومی و اجتماعی آشنایی پیدا کردم و مداوم در رفت و آمد به خانه آن‌ها بودم. در این میان و مهمتر از همه چیز و تا جایی که به این کتاب مربوط می‌شود من در همان محیطی معاشرت می‌کردم که ما گدا در همان زمان با گونتر کوانت ازدواج کرده بود و سپس با ژوزف گوبلز پیوند زناشویی برقرار کرده بود. ارتباط من با الو کوانت هم عروس ماگدا و بهترین و نزدیکترین دوست‌اش هم به این دوره بر می‌گردد.

پس از سال‌ها و هنگامی که در سال ۱۹۵۰ بار دیگر به دیدار الو کوانت در مونیخ رفتم، او آشکارا آرزو می‌کرد که روزی زندگینامه ماگدا را بنویسم.

خودم شخصا بار‌ها و بار‌ها ماگدا گوبلز را در ایام زندگی شخصی‌اش ملاقات کردم، همچنین مادرم همان طوری که به خوبی می‌توان تصور کرد، اغلب در رویداد‌ها و مناسبت‌های اجتماعی و در آیین گاه‌ها و مراسمات همراه ماگدا گوبلز شرکت می‌کرد اما نه به دلیل پروتکل‌ها یا توافقنامه‌هایی بلکه به واسطه و به خاطر توانایی‌های زبانی و میزان تحصیلاتشان با هم دیگر در رفت و آمد بودند. علاوه بر این در میان همسران رهبران ناسیونال سوسیالیست هیچ کدام وجه مشترکی در این زمینه با آن‌ها نداشتند.

برای نوشتن این کتاب دیگر افراد آگاه – کارمندان، خویشاوندان یا دوستان ماگدا – کمک‌های فراوانی به من کردند. مادر ماگدا بانو بهرند (که در اولین ازدواج‌اش به نام بانو راشیل و سپس در دومین ازدواج‌اش بانو فریدلندر لقب گرفته بود) نیز در این امر سهم به سزایی داشتند. دیگر افراد و اقوام وابسته به این دو ازدواج کسانی بودند که شرط کرده بودند که بدون اسم بردن از آن‌ها در این کار با من همکاری کنند که از آن‌ها سپاسگزارم.

از اریش کمپکا که در دور‌های مشابه راننده پیشوا بود و فردی که در پایان راه، اجساد هیتلر و اوابراون را آتش زد و پس از جنگ با هم دیگر در اردوگاه اسیران لودویکسبورگ – او سویل به سر می‌بردیم تقدیر و تشکر را دارم. هیچ شخصی بیشتر از وی در آن مقطع زمانی از نحوه کشته شدن ماگدا و همسرش به همراه شش فرزندش آگاه نبود.

در مسیر نوشتن این کتاب با تعدادی از شاهدانی که مستقیما در مورد وقایع و رخداد‌های شرح داده شده در این کتاب در پشت میله‌های زندان یا پشت سیم‌های خاردار اردوگاه‌ها و همچنین با تعدادی از افرادی که به صورت عادی‌تر برخورد داشته بودم، استفاده کردم.

کتاب حاضر اثری تقریبا جامع و جدیدی است که به طور شایان توجه‌ای از منابع اصلی و دسته اولی و همراه با تصاویر و توضیحات کاملی به چاپ رسیده است.


بریده‌ای از کتاب:

سی سال زمان برد تا ماگدا رایشل به ماگدا فریدلندر و پس از آن به ماگدا کوانت تغییر نام داد و در آخر نامی را بر خود حمل کرد که سرنوشت خود را با یکی از بدنام‌ترین جانیان زمان خود‌گره زد.

از لحظه دیدار آن دو در اولین ملاقات‌شان، این زن زیبا و دلفریب کاملا افسون این مرد افلیج گردید.

ماگدا رایشل و ژوزف گوبلز برای هم دیگر دلربایی‌ها و گیرایی‌های خاصی داشتند. این جذابیت و دلربایی‌ها بین این مرد سیاه مو، کوتوله و از طبقه ځرد بورژوازی با زنی زیبارو با مو‌های طلایی از طبقه اعیان و اشرافی آن چنان پیوند محکمی بوجود آورد که هرگز گسسته نشد. از این رو به طور غیر قابل توصیفی در آن شب دلگیر و سراسر ماتم‌زده، یعنی اول ماه مه ۱۹۴۵ در پناهگاه زیرزمینی پیشوا، همه آن‌ها به اتفاق هم دیگر جان باختند. در همان ساعت، این بهشت زمینی تھی مغزان، که به عظمت رایش هزار ساله ۳ اعتقاد داشتند به طور کامل در هم فرو ریخت.

ماریا ماگدالنا رایل Mariamagda Ritchel در ۱۱ نوامبر ۱۹۰۱ در محله بولواشتراسه شهر برلین چشم به دنیا گشود. پدرش مهندس بسیار کارکشته و ماهری بود. فردی مؤدب و از لحاظ ظاهری بسیار مرتب و الاغراندام بود. او عینکی تک چشمی می‌زد که کاملا چشم چپ‌اش را از بقیه صورت‌اش جدا می‌کرد.

دکتر راشل شخصی بسیار موفق و ثروتمند بود. شخصی بسیار برجسته، دارای ارتباطاتی قوی، با فرهنگ و بسیار اهل سفر بود.

او به خاطر تمام کامیابی‌ها و موفقیت‌های درخوری که به دست آورده بود و همچنین تمام دارایی‌هایش اعم از دارایی‌های مادی و توانایی‌های عقلانی‌اش همیشه سپاسگزار خداوند بود. با عینک یک چشمی که همیشه به صورت‌زده بود، بسیار مضحک به نظر می‌رسید ولی او را فردی متمایز از دیگران نشان می‌داد. در طی این ایام پدر، دفترش را مورد لطف و محبت‌های بیکران خود قرار می‌داد و تصمیم داشت با تمام توان و امکاناتی که در اختیار دارد او را در همه حال یاری رساند.

مادرش تنها بیست سال داشت که از یک محیط خانوادگی خودمانی و صمیمانه‌ای آمده بود. بعد‌ها گفته شد که او در آن زمان به عنوان یک پیشخدمت در یک هتل مشهور در سواحل راین مشغول به کار بود. او از لحاظ توانایی‌های ذهنی و ذکاوت و رعایت آداب و معاشرت اصلا با شوهرش برابری نمی‌کرد، اما به امورات خانه بسیار توجه می‌کرد و مهمتر از همه نسبت به شوهرش کاملا با مهر و محبت رفتار می‌کرد و دلباخته او بود.

ازدواج یک چنین شخصیت‌های متضاد و متفاوتی فقط در مرحله اول زندگی رضایت بخش جلوه می‌کرد، اما خیلی زود مشکل تفاوت طبقاتی اجتماعی برای ادامه یک همراهی واقعی در یک زندگی مشترک بین آن دو بروز کرد. ارایشل زمان کمی برای همسر جوان خود می‌گذاشت و زن از این بی‌توجهی‌ها رنج می‌برد. شوهر همیشه کارش را بر زندگی شخصی‌اش و هر چیز دیگری مورد ارجحیت قرار می‌داد، او با وسواس بیش از حد به دنبال کسب موفقیت‌های دیگری بود و همیشه در تلاش و تکاپو بود تا ابداعات جدیدی را فراهم نماید.

با تمام این اوصاف و احوال همسرش هنوز در تفکرات واهی از ازدواج و خوشبختی در قامت یک زن جوان یک قرن پیش سیر می‌کرد، ولی در نهایت به نا امیدی، یاس و دلشکستگی یکی بعد از دیگری دچار شد

حدود سه سال پیش از تولد ماگدا، در یک رابطه نامشروع از سوی همسرش، درخواست طلاق نمود که تا آن زمان در جامعه این کار غیر معمول بود.

دکتر رایشل که خود را انسانی نجیب‌زاده می‌دانست، در دادگاه بدون هیچگونه جنجال و هیاهویی به مقصر بودن خود اعتراف کرد. و موافقت نمود که از سرپرستی کودک چشم پوشی کند و حضانت‌اش را به مادر واگذار کند. همچنین او سخاوتمندانه تقابل کرد که به میزان مناسب برای مادر و کودک خرجی فراهم کند و با تأیید و موافقت همسرش، مسئولیت تربیت و فراهم آوردن آینده بهتری برای ماگدا را بر عهده گرفت. این حمایت‌ها تا زمان ازدواج ماگدا با ژوزف گوبلز از جانب پدر ادامه پیدا کرد و فقط آن زمان بود که دکتر رایشل از زندگی ماگدا برای همیشه خارج شد.

بانو رایشل این زن مطلقه بسیار زیبا و دلفریب برای مدت طولانی تنها باقی نماند. او تنها دو سال پس از طلاق از همسرش، یکبار دیگر ازدواج کرد و به بانو فریدلندر تغییر نام یافت. از قضای روزگار این بار هم باز همسرش فردی ثروتمند بود. از آن پس تا هنگام ازدواج ماگدا با گوبلز، او دارای ناپدری یهودی شد. در این سال‌ها هرچند او توانست همانند یک پدر واقعی، کار‌های ارزشمندی برای ماگدا انجام دهد ولی در واقع به عنوان پدر دوم کودک محسوب می‌گردید.

تا آن جایی که به ما گدای کوچک مربوط می‌شد هر دوی آن‌ها به مثابه دو دوست به شمار می‌رفتند. فریدلندر که فاقد دیدن دوره‌های آموزشی اجتماعی بود ولی با خردی بالا و آگاهی کامل از فطرت انسانی، کار تربیت ماگدا را به دوش می‌کشید، به خصوص این که با مهر و محبت و خونگرمی فراوان در وی می‌تراوید. اما در این بین راشل خونسرد فاقد این خصوصیات بود. دختر کوچک از صمیم قلب و با تمام وجود فریدلندر را دوست می‌داشت و پدر نیز با شوق و حرارت فراوان پاسخ احساسات او را می‌داد، از این گذشته او و همسرش فرزند دیگری نداشتند.

در مقابل ژوزف گوبلز در یک خانواده مرفه متولد نشده بود، در دنیای وی نه اثری از لوستر‌های شیک در بالای سرش و نه اسباب و اثاثیه عتیقه و نه خبری از فرش‌های نفیس در اطرافش بود. در دوران طفولیت هم خبری از یک پرستار بچه با کلاه سفید رنگ بر بالین‌اش نبود.

پیشینه خانوادگی‌اش به وضوح برای پیوند با ماگدا تعریف نشده بود. بدون هیچ ابهامی ماگدا از طبقات اشرافی محسوب می‌شد. در حالی که گوبلز متعلق به طبقات اجتماعی فرودست و پایین جامعه محسوب می‌شد که به طور دلمرد‌هایی و با ناپویایی جسمی یا فکری زندگی می‌کرد، از سوی دیگر او همیشه مریض احوال بود و خانواده ناتوان از پرداخت خرج و مخارج آن بیماری‌ها بودند.

پدر گوبلز نه از طبقه کارگر بود و نه از طبقه متوسط جامعه، وی به عنوان یک سر کارگر در یک کارخانه فیتله‌سازی مشغول به کار بود و بالاتر از کارگران معمولی و خارج از توان‌اش کار می‌کرد. با این وجود خانواده گوبلز هرگز نتوانستند به یک طبقه متوسط که آرزوی آن را داشته‌اند، صعود کنند، هرچند که آن‌ها مالک خانه ایی در خیابان پرنس یوگن اشتراسه واقع در شهرک صنعتی رایدتا در کنار رودخانه راین بودند ولی این دلیل بر بالا بودن سطح زندگی آن‌ها از دیگر اهالی آن منطقه که صاحب هیچ خانه‌ای نبودند، نمی‌شد.

تمایل برای داشتن امنیت بیشتر جهت کسب درآمد بیشتر و سرمایه بیشتری هم چنان پابرجا بود. بچه‌های گوبلز نیازمند بهبود و اصلاح شرایط و وضعیت‌شان بودند، به خصوص کوچکترین پسرش ژوزف که متولد ۲۹ اکتبر ۱۸۹۷ بود که روایت می‌شد از بدو تولدش از پای چلاق مادر زادیش رنج می‌برد.

به زودی معلوم شد که گوبلز یک کودک استثنایی و مایه مباهات و سرزندگی خانواده است. علی رغم ناتوانی‌اش، او در برخاستن از خاکستر محیط به خاک سیاه نشسته، ملال‌آور و فلاکت بار مردمان زادگاهش، سربلند بیرون می‌آید. والدینش با فداکاری و از خودگذشتگی‌های فراوان تصمیم گرفتند به هر نحوی که شده، وی را تا پایان دوران تحصیلات دبیرستان حمایت کنند. حتی پدرش در رویای بالاتر از حد انتظار در اندیشه فراهم کردن مقدمات کمک هزینه تحصیلی فرزندش بود که شاید بتواند پسر باهوش و با استعدادش را به دانشگاه بفرستد.

در این سال‌ها کودک نتوانست در مدرسه ایام بی‌دردسر و بدون دغدغه ایی را سپری کند، زیرا او بچه‌ای غیر عادی بود. او در بین همکلاسی‌هایش و همچنین دو برادر و یک خواهرش که بعد از وی متولد شدند بسیار افسرده، ناامید و عصبی نشان می‌داد. ژوزف هر ساعت و هر روز تحت تأثیر یک حس حقارت‌آمیز رنج می‌برد و آماج تمسخر‌های بی‌رحمانه و بی‌وقفه اطرافیانش قرار می‌گرفت.

واکنش‌ها و عکس العمل‌ها در برابر این تحقیر کاملا قابل درک بود. او با بدرفتاری و رویگردانی از هر کسی شروع به پاسخ دادن کرد. به طوری که این خصوصیات در سراسر دوران حیات‌اش دیده می‌شد. در سن ده سالگی با خودش عهد بست که روزی به همه ثابت خواهد کرد که او واقعا چه کسی بوده است. او قصد داشت با بدن رنجورش کار‌ها و امورات‌اش را نسبت به آن‌هایی که سالم بودند به نحو احسنی انجام دهد و خود را به همه ثابت کند.

اما در وهله اول به تنها کاری که می‌توانست انجام دهد پناه بردن به گوشه‌گیری و تنهایی بود، دلخوشی‌اش و بهترین و تنهاترین دوست‌اش را در کتاب‌ها جستوجو می‌کرد، در همین حال به طور فزاینده از خانواده، خویشاوندان و به خصوص از همکلاسی‌هایش دوری می‌جست. در اعماق آن روگردانی، توانایی شگفت‌انگیز و خارق العاده‌ای شروع به تراوش کرد که یک ربع قرن بعد دنیا را به لرزه درآورد.

هنگامی که ماگدا پنج ساله بود بر اثر اصرار و پافشاری پدر به بلژیک جایی که دکتر رایشل در این اثنا در آنجا اقامت داشته بود، مهاجرت می‌کند. دو سال بعد فریدلندر هم به بروکسل نقل و مکان کرده بود.

ماگدا در میان توجه و علاقه دو پدر از دو طیف یکی دانش و علم و دیگری تجارت و ثروت شکوفا می‌شد که در مهر و محبت به وی در رقابت بودند. آن دو پدر به خاطر مسئولیت مشترک در قبال پرورش و تربیت کودک تنش‌های جزیی را نادیده می‌انگاشتند. ماگدا به زودی توانست مهارت‌های زنانه را از طریق ذهنیت‌های مختلف کسب کند و به کار ببندد…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

دکمه بازگشت به بالا