دختران زیرزمینی کابل، زندگی پنهان دختران افغانستان در پوشش پسرانه، کتابی نوشته جنی نوردبرگ

کتاب دختران زیرزمینی کابل: زندگی پنهان دختران افغانستان در پوشش پسرانه را جنی توردبرگ نوشته و توسط آیسان شموسی ترجمه شده و کتاب کتاب کوله پشتی آن را منتشر کرده است.
این کتاب بهترین کتاب سال ۲۰۱۴ به انتخاب پابلیشرز ویکلی و نامزد بهترین کتاب ناداستان سال ۲۰۱۴ به انتخاب گودریدز بوده است.
پیشگفتار
شروع تغییر از همین جاست. روسری سیاه را برمی دارم و میگذارم داخل کوله پشتیام. موهایم را پشت سرم گوجهای میبندم. به زودی پرواز خواهم کرد و بر فراز آسمان خواهم بود. پشتم را صاف میکنم و بالاتنهام را کمی بلندتر نگه میدارم، طوری که هیکلم فضای بیشتری اشغال کند. به جنگ فکر نمیکنم؛ فقط به خوردن یک بستنی در دبی فکر میکنم.
روی صندلیهایی کوچک با روکش پلاستیکی در سالن پروازهای خروجی فرودگاه بین المللی کابل نشستهام. اعتبار ویزای من تا چند ساعت آینده به پایان میرسد. گروه خاصی از مهاجران بریتانیایی جشن گرفتهاند و من برای اولین بار در سه ماه گذشته، طعمآسایش را پس از زندگی در پشت سیمهای خاردار و نگهبانان مسلح تجربه میکنم. سه زن امدادگر با شلوار جین و بالاتنه لاغر با هیجان درباره تفریحات ساحلی صحبت میکنند، پارچه مشکی کشبافی از روی شانه یکی از آنها افتاده و قسمتی از پوست برنزه شدهاش را نمایان کرده است.
به نمای مبهمی از اندام او خیره شدهام. در چند ماه اخیر، حتی به بدن خودم هم به ندرت نگاه کرده.
خرید سرور مجازی
خرید بلیط لحظه آخری هواپیما از فلایتیو
خرید ساک پارچه ای
کلاه تبلیغاتی
فیلر بینی سیمارو
بهترین جراح بینی
الان تابستان سال ۲۰۱۱ است و یک سالی هست که خارجیها مهاجرتشان را از کابل شروع کردهاند. باوجود فشارهای اخیر، افغانستان در برابر خیلیها از لحاظ نظامی و کمکهای خارجی احساس شکست میکند. از وقتی که رئیس جمهور اوباما اعلام کرد سربازان آمریکا از سال ۲۰۱۴ شروع به عقب نشینی از افغانستان خواهند کرد، کاروان بین المللی هم سراسیمه در تکاپو بوده است.
فرودگاه کابل اولین نقطه در راه رسیدن به آزادی است برای دیپلماتها، پیمانکاران و مشاوران خسته، به ستوه آمده و محدودشده در افغانستان. سوداگران صلح و توسعه بین المللی همگی در انتظار مطالب پست شده جدیدی هستند که بیان کند«آبادانی کشور» یا «کاهش فقر»هنوز از مسیر خود منحرف نشده است. آنها هنوز هم به روزهای امیدبخش گذشته میاندیشند و تقریبا یک دهه قبل را به یاد میآورند که طالبان تازه شکست خورده بود و هر رؤیایی ممکن به نظر میرسید؛ آن زمان که انتظار میرفت افغانستان به یک دمکراسی سکولار به سبک غربی تبدیل شود.
باند فرودگاه غرق در نور ساعتهای بعدازظهر است، تلفن همراهم در کنار یکی از پنجرههای سالن فرودگاه تاحدودی آنتن میدهد. شماره آزیتا را میگیرم. با یک کلیک کوچک، ارتباطمان برقرار میشود.
او بعد از ملاقات با دادستان و دیگر مقامات عمومی کاملا گیج شده و موردتوجه مطبوعات قرار گرفته است. او به عنوان یک سیاستمدار این فرصت را خوشایند میداند. زمانی که لباسهایش را توصیف میکند صدای خندهاش را میشنوم: «شیک پوش بودم و دیپلماتیک. همهشان از من عکس گرفتند؛ خبرگزاری بیبی سی، صدای آمریکا و تلویزیون طلوع یک روسری فیروزهای داشتم – همان که پریروز سرم بود و شما دیدید، با یک کت مشکی. » مکثی میکند و سپس ادامه میدهد: «و آرایش زیاد! یک آرایش غلیظ»
نفس عمیقی میکشم، من یک روزنامه نگارم و او سوژه مورد مطالعه من. قاعدتا هیچ احساساتی نباید از خودم بروز بدهم.
آزیتا متوجه سکوتم میشود و بلافاصله شروع میکند به قوت قلب دادن. همه چیز روبه راه خواهد شد. او مطمئن است؛ جای نگرانی نیست.
نوبت پرواز ما اعلام میشود و من باید بروم. پشت تلفن همان حرفهای همیشگی را میزنیم: «فعلا خداحافظی نمیکنم. بله، به زودی همدیگر را میبینیم. »
همان طور که از این طبقه به طبقه بالا میروم، جایی خودم را به پنجره میچسبانم تا ارتباط موبایلی قطع نشود و درباره بازگشتم خیال بافی میکنم. این میتوانست آخرین صحنه یک فیلم باشد. همان لحظهای که در یک حرکت پرشتاب مأیوسکننده در فرودگاه، احساس میکنی برنده خواهی شد و همه چیز روبه راه خواهد شد – رسیدن به یک پایان خوب! چه خوب میشد اگر یک بعدازظهر دیگر هم در دفتر سرهنگ ھوتاک(۱) میماندم و او در مورد تاریخ انقضای ویزای من کلی حرف میزد و سپس بعد از صرف یک فنجان چای و زدن مهر بر گذرنامه، اجازه خروج به من میداد.
همان طور که هر مرحله را در ذهنم مرور میکنم، میدانم که هرگز این کارها را انجام نخواهم داد و نمیدانم پرده آخر را چگونه به پایان خواهم رساند. آیا نیروهای آمریکایی مرا به خانه آزیتا روانه خواهند کرد؟ به کمیسیون حقوق بشر افغانستان؟ یا فقط خودم خواهم بود با چاقوی جیبی و
مهارتهای مذاکرهام؟ سرشار از خشم و اعتقادی که اوضاع را با کمی تلاش بیشتر آرام کنم؟
با عبورم از گیت فرودگاه، این سناریوها همه از ذهنم زدوده میشوند. همیشه همین طور است.
من هم مثل بقیه کاری را میکنم که همه میکنند.
سوار هواپیما خواهم شد و به راه خود ادامه خواهم داد.
بخش اول: پسران فصل اول: مادر یاغی آزیتا، چند سال قبل برادر ما در اصل یک دختر است. »
یکی از دوقلوها با نگاه مشتاقش سر تکان میدهد تا بر درستی حرفهایش دوباره تأکید کند، سپس به سمت خواهرش برمی گردد، او هم موافق است. بله، درست است. او هم این مطلب را تأیید میکند.
آنها دوقلوهای همسان ده سالهای هستند با موهای مشکی، چشمهایی شبیه سنجاب و مختصری کک ومک روی صورت. لحظاتی قبل، هنگامی که منتظر مادرشان بودیم تا مکالمهاش در اتاق دیگر تمام شود، با آهنگهای آی پاد من رقصیدیم و هدفون را بین خودمان ردوبدل کردیم تا بهترین رقصمان را به هم نشان دهیم، اگرچه من موفق نشدم با چرخش ماهرانه کمرهایشان هماهنگ شوم – بخشهایی از این رقص مشترک میتوانست قابل تحسین باشد. در پیچ وخم ساختمانهای سیمانی و راهروهای سرد و مثل یخ آپارتمانهای به سبک اتحاد جماهیر شوروی، هر صدایی منعکس میشود؛ خانههایی که اکنون آشیانه خانوادههایی از طبقه متوسط مردم کابل شدهاند.
حالا روی مبلمان طلادوزی شدهای نشستهایم که دوقلوها سرویس چای خوری را مقابل آن چیدهاند؛ لیوانهای شیشهای و فلاسک چای در یک سینی با روکش نقره. مهمان خانه آراستهترین اتاق تجملاتی در خانههای افغان هاست، البته برای نشان دادن ثروت و شخصیت اخلاقی صاحبش. نوارهای کاست آیات قرآن و گلهای پارچهای به رنگ زرد و قرمز روی میزی در گنج اتاق دیده میشوند؛ ترک میز هم با چسب ترمیم شده است. خواهران دوقلو درحالی که پاهایشان را زیر مبل پنهان کردهاند، کمی از عدم واکنش من نسبت به حضور پررنگشان دلخورند.
دوقلوی شماره دو به جلو خم میشود و میگوید: «درست است، آن پسر، خواهر کوچکتر ماست. »
به آنها لبخند میزنم، دوباره سر تکان میدهم و میگویم: «بله، قطعا. » عکس قاب شده روی میز کناری عکس برادرشان است با یک پیراهن یقه هفت و کراوات به همراه پدر سبیلو و خندانشان. این تنها عکس در معرض دید در نشیمن خانه است. دختران بزرگتر کم وبیش به زبان انگلیسی آشنا هستند و با اشتیاق صحبت میکنند. انگلیسی را از کتابهای درسی و شبکههای ماهوارهای که دیش آن در بالکن دیده میشود یاد گرفتهاند. اینجا شاید تنها مانع ما زبان باشد.
برای اینکه صمیمیتر و مهربانتر باشم میگویم: «بسیارخب بچهها، فهمیدم؛ آن پسر، خواهرتان است. حالا بنفشه تو به من بگو که رنگ مورد علاقهات چیست؟ »
کمی عقب و جلو میرود، خجالت میکشد، سرخ وسفید میشود و سؤال را به خواهر دیگرش هم منتقل میکند تا بیشتر روی آن فکر کنند. دوقلوها ژاکت پشمی نارنجی و شلوارک سبزرنگی پوشیدهاند. به نظر میرسد با این لباسها همه کاری میکنند تا هم زمان سیمایی کاملا دخترانه هم داشته باشند. هر دو دختر، کشهای پر زرق و برقی به موهایشان بستهاند و حرف که میزنند، مدام سرشان را تکان میدهند؛ کش سرشان فقط زمانی از حرکت میایستد که آن دیگری شروع به حرف زدن میکند.
همین لحظههای گفت وگو، شانسی بود برای من تازه کارتا دوقلوها را از هم تشخیص دهم: روی گونه بهشته یک لکه ماه گرفتگی دیده میشد. بنفشه در زبان دری نوعی گل و بهشته به معنای پردیس و بهشت است.
بهشته برای موضوع بعدی گفت وگو پیش قدم میشود و میگوید: «وقتی بزرگ شدم میخواهم معلم شوم. »
وقتی نوبت هرکدام از دوقلوها برای پرسیدن سؤال میرسد، هر دو یک چیز را میخواهند بدانند که آیا من ازدواج کردهام؟
جواب من هم آنها را گیج میکند، چون سنم بالاست. آنها هم همین را میگویند؛ حتی چند سالی از مادرشان بزرگ ترم، ولی مادرشان فقط با ۳۳ سال سن متأهل است و چهار فرزند هم دارد؛ دوقلوها علاوه بر برادرشان، خواهر دیگری هم دارند. به دوقلوها گفتم که مادرشان عضو مجلس شورای ملی است. اگر بین من و مادرشان مقایسهای هم داشته باشند، خیلی چیزها هست که مادرشان در زندگی دارد و من ندارم. به نظر میرسد که آنها چنین قالبی را در زندگی تحسین میکنند.
ناگهان برادرشان در آستانه در ظاهر شد. مهران شش ساله صورتی برنزه و گرد دارد با چال عمیق گونه و ابروهایی که وقتی آداواصول می ریزد، بالاوپایین میروند و فاصله زیادی هم بین دندانهای جلویش دیده میشود. موهایش مثل موهای بنفشه و بهشته سیاه است، اما کوتاه و مدل جوجه تیغی. با یک تی شرت کتان قرمز تنگ و شلوارک آبی، چانه روبه جلو، هر دو دستش را به کمر میزند و با غرور و اعتماد به نفس وارد اتاق میشود. مستقیم به من زل میزند و تفنگ اسباب بازی را به صورتم نشانه میگیرد، سپس ماشه را میکشد و به جای سلام کردن، صدای شلیک گلوله را فریاد میزند: «بنگ بنگ!»